جدول جو
جدول جو

معنی پای دله - جستجوی لغت در جدول جو

پای دله
داخل بیشه، درون جنگل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پاک دل
تصویر پاک دل
کسی که کینه، حسد و گمان بد به دیگری نداشته باشد، آنکه دلش از کینه و مکر پاک باشد، پاکیزه دل، خوش قلب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پای دام
تصویر پای دام
تله، دام، نوعی دام که از موی دم اسب درست کنند و در زمین بگسترانند تا پای پرندگان در آن گیر کند
مرغی که صیاد در کنار دام ببندد تا مرغان دیگر به هوای او در دام بیفتند
کنایه از هر نوع حیله و نیرنگی که برای فریب دادن کسی به کار ببرند، برای مثال گفتم به پایگاه ملائک توان رسید / گفتا توان اگر نشود دیو پای دام (خاقانی - ۳۰۲)، خصم را روز چند مهلت داد / لاجرم خصم پای دام نهاد (سنائی۱ - ۲۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاینده
تصویر پاینده
پایدار، بادوام، کسی که چیزی را بپاید و مراقب آن باشد، برقرار، جاوید، ابدی، باقی
فرهنگ فارسی عمید
پاداش، اجر، مزد، پاداشن
لغت نامه دهخدا
(یَ دَ / دِ)
قیّوم. (دهار). دائم. بادوام. مدام. قائم. (دهار) (مهذب الاسماء). باقی. (مهذب الاسماء). جاوید. محکم. استوار. قیّم. قیّام. خالد. مخلّد. ثابت. جاودان. قدیم. ابدی. لایزال. لم یزل. پایا. مستدام. مستمر. پایدار:
تن و جان من پیش تو بنده باد
همیشه روان تو پاینده باد.
فردوسی.
چنین گفت پس شاه [پرویز] را خانگی که چون تو که باشد بفرزانگی
ز خورشید بر چرخ تابنده تر
ز جان سخنگوی پاینده تر.
فردوسی.
چنین گفت [دبیر] کاین نامه سوی مهست
سرافراز پرویز یزدان پرست.
ز قیصر پدر مادر شیر [شیروی پسر پرویز] نام
که پاینده بادا بر او نام و کام.
فردوسی.
سر پاسخ نامه بود از نخست
که پاینده باد آنکه نیکی بجست.
فردوسی.
کرا برکشیدی تو افکنده نیست
جز از تو جهاندار و پاینده نیست.
فردوسی.
نعمتش پیوسته و عمرش دراز
دولتش پاینده و بختش جوان.
فرخی.
پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی.
منوچهری.
همیشه پیدا و پاینده باد. (تاریخ بیهقی). همیشه این خاندان بزرگ پاینده باد. (تاریخ بیهقی). همیشه این دولت بزرگ پاینده باد و هر روزی فزونتر. (تاریخ بیهقی) .چون در اول تاریخ فصلی دراز بیاوردم در مدح غزنین این حضرت بزرگوار که پاینده باد و مردم آن. (تاریخ بیهقی).
ز بهتر سخن نیست پاینده تر
وز او خوشتر و دل فزاینده تر
همی همچو جان زان نگردد کهن
که فرزند جانست شیرین سخن.
اسدی.
پاینده کجا گردد چیزی که بساید
این حکم شناسید شما گر عقلااید.
ناصرخسرو.
از حادثۀ زمان زاینده مترس
وز هرچه رسد چو نیست پاینده مترس.
خیام.
هر کجا صدق دین و دل زنده است
هر کجا عدل ملک پاینده است.
سنائی.
و دوام فواید آن هرچه پاینده تر دست دهد. (کلیله و دمنۀ بهرامشاهی). دو چیز بر یک حال پاینده نماند یکی دولت در طالع دوم جان در تن. (مرزبان نامه).
زآنکه عشق مردگان پاینده نیست
چونکه مرده سوی ما آینده نیست
عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازه تر.
مولوی.
اما هنر چشمۀ زاینده است و دولت پاینده. (گلستان).
بسی بر سر خلق پاینده دار
بتوفیق طاعت دلش زنده دار.
سعدی.
شعر نوری ز عرش زاینده ست
زان چو عرش استوار و پاینده ست.
اوحدی.
هر که آمد بجهان ز اهل فنا خواهد بود
آنکه پاینده و باقیست خدا خواهد بود.
، پایداری کننده. اسم فاعل از پائیدن:
برزم اندرون شیر پاینده ای
ببزم اندرون شید تابنده ای.
فردوسی.
، که چیزی را در نظر دارد و چشم از آن برندارد. (برهان). مراقب.
- مرحمت پاینده، کلامی است که هنگام تودیع یا اظهار تشکر و سپاسگزاری گویند، یعنی لطف و محبت شما پایدار باد
لغت نامه دهخدا
(یِ گُ)
پای گلبن. زیر گلبن:
مده جام می و پای گل از دست
ولی غافل مشو از دهر سرمست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دَ)
موضعی به طبرستان. حسن بن زید ملقب به داعی کبیر در آغاز کار استیلای خودبر طبرستان و پس از روزی چند که اکثر حکام و اشراف طبرستان در ظل رایت وی گرد آمدند بمقابلۀ محمد بن اوس حاکم طبرستان از دست طاهریان رفت و در مقدمۀ سپاه محمد بن رستم ونداامید را که برادر اسپهبد عبدالله بن ونداامید بود فرستاد. محمد بن اوس نیز محمد بن اخشیدبن رستم را مأمور مقابلۀ وی کرد و هر دو لشکر در پای دشت بهم رسیدند و جنگ میان دو طرف درگرفت. محمد بن رستم ونداامید محمد بن اخشید را کشت و سرش را نزدیک داعی فرستاد و خود دشمنان را تا آمل تعاقب کرد و سالماًغانماً بازگشت و در پای دشت بموکب داعی پیوست و در آن منزل طبرستانیان بحسن بن زید پیوستند و جمعیتی تمام دست داد. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 342 و 343 شود
لغت نامه دهخدا
(یِ عَ)
کنایه از قوت و قدرت و شفاعت عدل باشد. (تتمۀ برهان)
لغت نامه دهخدا
(یِ مَ لَ)
ناارز. چیز بی مقدار. ناچیز. بسیار حقیر:
عیبم مکن و بدار معذور
پای ملخی است تحفۀ مور.
اگر بریان کند بهرام گوری
نه چون پای ملخ باشد ز موری.
سعدی.
دجله بود قطره ای از چشم کور
پای ملخ پر بود از دست مور.
خواجو.
- امثال:
ارمغان مور پای ملخ باشد، ان الهدایا علی مقدار مهدیها. برگ سبزیست تحفۀ درویش. از درویشان برگ سبزی از رندان قاب گرگی.
- پای ملخ پیش سلیمان بردن یا پای ملخ نزد سلیمان فرستادن، زیره به کرمان بردن، خرما سوی هجر بردن:
همی شرم دارم که پای ملخ را
سوی بارگاه سلیمان فرستم.
انوری.
شعر فرستادنت دانی ماند به چه
مور که پای ملخ پیش سلیمان برد.
جمال اصفهانی.
پای ملخی پیش سلیمان بردن
عیب است ولیکن هنر است از موری.
سعدی.
لایق نبود قطره به عمان بردن
خار و خس صحرا به گلستان بردن
اما چتوان که رسم موران باشد
پای ملخی سوی سلیمان بردن.
تو سلیمانی و من مورم و جز مور ضعیف
نزل پای ملخی نزد سلیمان که برد.
ابن یمین
لغت نامه دهخدا
(دُ)
ژول. رئیس ارکستر فرانسه. مولد بسال 1819م. 1234/ هجری قمری در پاریس و وفات در سنۀ 1887م. 1304/هجری قمری وی کنسرتهای عمومی از موسیقی کلاسیک در شهر پاریس ابداع کرد
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد که در 25هزارگزی شمال خاوری مشهد، سر راه مالرو عمومی مشهد بکلات واقع شده. جلگه و سردسیر است و 510 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پاینده
تصویر پاینده
پایدار، بادوام، ابدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای داش
تصویر پای داش
پاداش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پا تله
تصویر پا تله
دیگ دهن گشاد حلوا پزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاینده
تصویر پاینده
((یَ دِ))
پایدار، جاوید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاینده
تصویر پاینده
دایم
فرهنگ واژه فارسی سره
بادوام، باقی، پایا، جاودانه، جاوید، دایم، مستدام، نگهبان
متضاد: فانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
توخالی، پوک
فرهنگ گویش مازندرانی
عضله ی ساق پا
فرهنگ گویش مازندرانی
در حیاط
فرهنگ گویش مازندرانی
درهم، مخلوط
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی علف هرز
فرهنگ گویش مازندرانی
داخل خانه، پستو
فرهنگ گویش مازندرانی
از مراتع نشتای عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی
قدرت انجام کاری را داشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتع و چشمه ای در روستای کوهپر نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی در دهستان زانوس رستاق نور
فرهنگ گویش مازندرانی